من در آن لحظه ٬ که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همسر عزیزم تولدت مبارک
در سرزمین من زنی از جنس آه نیست
این یک حقیقت است که در برکه ماه نیست
این یک حقیقت است که در هفت شهر عشق
دیگر دلی برای سفر رو به راه نیست
راندند مردم از دل پر کینه، عشق را
گفتند: جای مست در این خانقاه نیست
دنیا بدون عشق چه دنیای مضحکیست
شطرنج مسخرهست زمانی که شاه نیست
زن یک پرنده است که در عصر احتمال
گاهی میان پنجرهها هست و گاه نیست
افسرده میشوی اگر ای دوست حس کنی
جز میلههای سرد قفس تکیه گاه نیست
در عشق آن که یکسره دل باخت، برده است
در این قمار صحبتی از اشتباه نیست
فردا که گسترند ترازوی داد را
آنجا که کوه بیشتر از پرّ کاه نیست
سودابه روسپید و سیاووش روسفید
در رستخیز عشق کسی روسیاه نیست
میان مُشتی از اَرزن چو درّ غلتان است
شبیه تو کم و امثال من فراوان است
بیا که هر دو به نوعی به شانه محتاجیم
دوباره موی تو و حال من پریشان است
تویی که نیم رخت مثل نیمه ی ماهی ست
که نیم دیگران آن پشت ابر پنهان است
نه پشت ظاهر خوب تو باطنی بد نیست
که هر دو روی تو بر عکس سکه یکسان است
رسیده ام به خدا از مسیر چشمانت
به نقطه ای که تلاقی عشق و عرفان است
عجیب نیست به سمت تو مایلم هر دم
که نام دیگر من آفتابگردان است